طبیعت و سرشت آدمی
در طی قرون متمادی ، اذهان بسیاری از متفکران معطوف به شناسایی ذات بوده است و در تاریخ فلسفه ، تعاریف بسیار متنوعی از طبیعت و ذات انسان ارائه شده است . ابهام آمیز و پر رمز و راز بودن حقیقت انسان از یکسو و فقدان یک روش شناخت متفن و معتبر از سوی دیگر ، مایه ی تحیر و سردر گمی اندیشمندان شده است .
پیچیدگی خاص این مسأله ، عکس العمل ها و بازتابهای گوناگونی را در پی داشته است . آن دسته از کسانی که شناخت طبیعت انسان را امری امکان پذیر می دانسته اند ، به ارائه تعاریف گوناگون از انسان پرداخته اند . در هر یک از این تعاریف ، معمولاً بر ویژگی و صفت خاصی از انسان تکیه شده و هویت انسان بر مدار آن ویژگی تعریف شده است . برخی از متفکران ، در عین اعتقاد به وجود ذات مشترک برای انسانها ، به عجز خویش در شناخت و تعریف آن اعتراف کرده اند . از نظر آنها انسان موجودی ناشناخته ، معما گونه و چند پهلو است . بنابراین ، هرگونه تلاشی در راه شناخت حقیقت انسان ، تنها منتهی به شناختی ناقص از بعدی از ابعاد وجود او خواهد شد. تمام تعاریفی که از انسان شده ، موهوم است و نه علم و نه متافیزیک ، هیچ کدام قادر به درک و حل معمای انسان نیتند .[1]
رفتار گرایان مانند واتسن واسکینر معتقدند : انسان دارای خنثی می باشد و ذاتاً خوب یا بد نیست ؛ بلکه محیط او را می سازد.
اگزیستانسیالیست مانند سارتر می گویند : انسان ، اساساً خوب یا بد نیست و هر عملی که انسان انجام می دهد ، بر جوهر سرشت او اثر می گذارد .از این رو ، اگر همه آدم ها خوب باشند ، سرشت انسان نیز خوب است و به عکس.
انسان گرایان مانند مازلو و راجرز می گویند : انسان ، استعداد خوب بودن و خوب شدن را دارد و اگر نیازهای اجتماعی یا تصمیم های نادرست او دخالت نکنند ، خوبی او ، خود را نشان خواهد داد .
رمانیست ها مانند رسو نیز معتقدند : انسان از بدو تولد ، صاحب یک خوبی طبیعی است و هر عمل بدی که انجام می دهد ، ناشی از شرایط اجتماعی مخرب است ، نه ناشی از چیزی در ذات خود او .
عده ای دیگر معتقدند که هر چند انسان مورد تکریم خداوند است ، اما با این اوصاف ، ذاتی انسان هستند و نه عارض بر او ؛ زندگی ؛ اجتماعی و محیط ، این اوصاف را در او ایجاد نمی کنند ؛ بلکه او این گونه آفریده شده است . اینان ، علاوه بر آیات قرآن ، سیر تاریخ طبیعی انسان را گواه مدعای خود می دانند و می گویند : تاریخ نشان می دهد که پرونده انسان ، پر از سیاهی ، تباهی ، کج روی و مخالفت و عصیان در برابر حق می باشد.
برخی دیگر از متفکران از اساس منکر وجود طبیعت و ذات مشترک انسانی شده اند . به عنوان مثال « ارتگا ای گاست » می گوید:
علوم طبیعی در مقابل واقعیت شگفت انگیز حیات انسان ،سرگشته می مانند. علت اینکه پرده ی اسرار انسان کنار نمی رود ، این است که شاید انسان یک چیز نیست و سخن گفتن از طبیعت انسان ، دروغ گفتن است. انسان فاقد چیزی به اسم طبیعت و سرشت است.[2]
یاسپرس از متفکران معروف اگزیستانسیالیزم ، نمونه دیگر از این اندیشمندان است . وی از مخالفان انسانشناسی متداول است؛ زیرا اعتقاد به تحرک و تداوم انسان داردو تشکیل و بنای هرگونه تعریفی از انسان ارائه می دهد ،موضوع تحقیق و تعریف او یعنی انسان ، تغییر می یابد و انسان شناس متحیر می ماند که چگونه از عنصری مانند انسان که سراسر ابهام و تحرک است و غیر قابل شناخت ، تعریفی دقیق و ثابت و علمی ارائه دهد.[3]
1.مراد از طبیعت
زمانی که از طبیعت و سرشت یک حیوان سخن می گوییم ، به ویژگی ها و مختصات ظاهری او توجهی نداریم ؛ زیرا کاملاً واضح است که حیوانات مختلف به لحاظ شکل ظاهری تفاوتهای آشکاری با یکدیگر دارند ، علاوه بر اینکه برخی گونه های حیوانی در برخی جهات جسمی و ظاهری ، شباهتهایی با یکدیگر دارند . به هر حال ، این تفاوتها و شباهت های ظاهری نمی تواند معرف طبیعت و سرشت یک حیوان باشد.
از امور ظاهری که بگذریم ، هر نوع از انواع حیوانات از غرایز مشترکی نظیر غریزه ی حفظ و صیانت ذات ، شهوت و تولید مثل برخوردار است . این غرایز مشترک ، میان همه ی حیوانات نیز نمی تواند معرف طبیعت ویژه ی هر نوع حیوانی باشد .ساختمان وجودی و ذاتی هر نوع حیوانی ، به گونه ای است که رفتارها و صفات خاصی را اقتضا می کند و باعث می شود که به طور طبیعی و غیر اکتسابی ،این رفتارها و خصوصیات از همه ی افراد آن نوع بروز و ظهور پیدا کند.
از این نظر ، انسان نیز دارای خصوصیلات و ویژگیهای مختص به خود در مقایسه با سایر موجودات است و در نتیجه ، نوعی متفاوت از سایر حیوانات ونوعی حیوان است ، به مقصود خود درباره ی « طبیعت انسان » نزدیک نشده ایم . مراد از اینکه انسان دارای طبیعت و ذات ویژه ای است، اثبات این نکته است که انسان دارای پاره ای خصوصیات «فرا حیوانی » است و این ویژگی های فرا حیوانی ، به طور مشترک در میان همه ی افراد بشر یافت می شود.
از آنجا که ذلت و طبیعت به نحوه ی خلقت و خصوصیات طبیعی یک موجود مربوط می شود .
میدان جستجوی خصوصیات مشترک غیر اکتسابی « فراحیوانی» ، دستگاه ادراکی و احساسی بشر است. اگر بتوان اثبات کرد که انسانها از شناخت و ادراکات خاص و همچنین از گرایشها و تمایلات ویژه ایب برخوردارند که سایر حیوانات از داشتن آنهامحرومند ؛ در این صورت ، وجود طبیعت مشترک ویژه و فراحیوانی انسان اثبات می شود.
سرشت انسانی ، در صورت واقعیت و موجودیت داشتن ، حقیقتی خواهد ب.د که از بدو خلقت ، انسان را همراهی می کند . در جای خود ثابت شده است که بسیاری از آگاهیها و احساسات و انگیزه های آدمی ، از بدو خلقت او را همراهی نمی کند ،بلکه به تدریج رشد و شکوفایی می یابند . بنابراین ، دلیلی وجود ندارد که معتقدان به وجود طبیعت و ذات انسانی ، بر فعلیت ادراکات و گرایشهای فراحیوانی انسان در بدو خلقت او تاکید داشته باشند.
مقصود از طبیعت و سرشت نسانی ، مجموعه ای از استعدادها - اعم از جسمانی و روانی – و برخی فعلیتهاست که پیش از تاثیر محیط مادی و اجتماعی و به طور غیر اکتسابی در انسانها موجود است . وجود این استعدادها ، سبب می شود که انسانها در مقابل برخی از تاثیرات محیط کم و بیش از خود مقاومت نشان دهند. این استعدادها و خاصیتهای آغازین ، از ثبات و پایداری نسبی برخوردار استو در افراد نوع انسان ، به طور عام و تا حد زیادی به طور یکسان ، موجود است . این طبیعت در طول تاریخ یا اصلاً تغییری نکرده و یا دست کم تغییر چندانی نیافته است.
2. روش شناخت طبیعت انسان
شناخت تفصیلی ادراکی ، قابلیتها ، انگیزه ها و تمایلات ویژه انسانی ، راه صحیحی در ک زمینه ها و استعدادها و فعلیتها است که سازنده ی طبیعت انسان است.
ضرورتی وجود ندارد که در میان روشهای پیشنهاد شده جهت شناخت سرشت انسان ، عبارتند از : روش مشاهده و تجربه ، درون بینی روانشناختی ، تتبع تاریخی ، روش عقلی و مدد گرفتن از متون دینی .
مشاهده ی رفتار افراد انسانی و مراحل رش و یادگیری در کودک و بررسی و پژوهش تجربی در جنبه های روانشناختی و زیست شناختی انسان ، اطلاعات مفیدی در زمینه ی ویژگی های تجربه پذیر انسان در اختیار او می گذارد.
مارکسیستها با اتکا به عغریزه ی اقتصادی بیشتر ، انسان را با حیوانی اقتصادی معرفی می کنند ، فروید بر غریزه ی جنسی به عنوان عامل اصلی تشکیل دهنده ی هویت و شخصیت هر فرد تکیه می ورزد و رفتارگرایان ، انسان را حیوانی با قدرت یادگیری بالا تعریف می کنند .
روش « درون بینی » دریچه ای است که ما را به حیات درونی انسان هدایت می کند و بر اساس آن ، به درکی حضوری و بیواسطه از احساسات و ادراکات و عواطف خود نایل می شویم و با تعمیم این درک به سایر انسانها ، می توانیم ذت چهره ی حقیقی انسان را در آینه درک درونی ترسیم کنیم ؛ اما جامعیت چنین روشی مورد انتقاد و خدشه واقع شده است. ارنست کاسیرر در این روش می گوید:
بدون توسل به روش درون بینی و بدون آگاهی حضوری بیواسطه به احساسات و عواطف و ادراکات و افکار ، نمی توان حوزه ی علم روانشناسی انسان را معین کرد.طریقه ی درون بینی، فقط آن بخش کوچکی از زنگی انسان را روشن می کند که تجربه ی فردی قادر به ادراک آن است و هیچ وقت نخواهد توانست بر میدان فراخ کلیه پدیده های انسانی دست یابد . حتی اگر موفق به جمع آوردن و امیختن تمام اطلاعات بشویم ، باز تصویری بسیار فقیرانه و بسیار گسیخته از طبیعت انسان خواهیم ساخت.
روش عقلی صرف ، اگرچه ما را به ذات مجرد و ماورای مادی انسان رهنمون می شود؛ اما همه خصوصیات و قابلیتها و ویژگیهای این نفس مجرد ، در دسترس شناخت عقل نیست . به مدد براهمین عقلی ، اصل جوهر روحانی انسان و ان دسته از ویژگیهایی که دلیل بر غیر مادی بودن نفس است آشکار می شود ، نه همه ی خصوصیات ذاتی مشترک میان انسانها.
واقعیت این است که شناخت گسترده و جامع از طبیعت بشر ، جز با استفاده از کلیه ی روشهای موجود میسر نیست و نمی توان تنها با تکیه به یک روش به شناختی قابل ؟
3. آثار و نتایج وجود طبیعت مشترک
اعتقاد به وجود سرشت و ذات مشترک در انسانها، مبنای نظری مناسبی را برای برخی از بحثها و نظریه های مهم به وجود سرشت و ذات مشترک در انسانها ، مبنای نظری مناسبی را برای برخی از بحثها و نظریه های مهم علمی و فلسفی فراهم می سازد. این تناسب و سازگاری ، به دو صورت جلوه می کند . در برخی موارد، تنها با اعتقاد به وجود طبیعت مشترک است که می توان به محتوای آن ظریه التزام و اعتقاد داشت ، گویی آن نظریه از فوع و لوازم چنین اعتقادی است؛ و در برخی موارد دیگر ، پذیرش ذات انسانی مشترک ، مبانی موجه تر و معقولتری برای اعتقاد به یک نظریه را بر مبانی دیگری نیز می توان استوار کرد، مبانی ای که ضعیف تر و کمتر قابل دفاع هستند.
اگر انسانها دارای ذات و حقیقت مشترکی نباشند و اساساً چیزی به نا انسانیت در کار نباشد، این مکاتب نخواهند توانست از عینیت و در عین حال ، اطلاق قضایای اخلاقی دفاع کنند.
4. انکار طبیعت مشترک
آن عده از متفکران که طبیعت مشترک انسانی را رد می کنند ،مخالفت و انکار خویش را با توجه به ویژگی خاصی از حیات انسانی و برجسته و شاخص دانستن آن ، توجیه می نمایند . برخی علت فقدان ذات مشترک را در خصلت اجتماعی بودن انسان جستجو می کنند و گروهی دیگر ، اختیار و صاحب اراده ی آزاد بودن انسان را مانع اعتقاد به ماهیت مشترک داشتن انسانها می دانند و عده ای دیگر ، تاریخی بودن انسان را عامل سیال بودن ذات و هویت او می شمارند . در اینجا به طور اجمال و گذرا ، پاره ای از این دیدگاههای نظری خواهیم کرد.
1-4. اصالت اجتماعی
همانطور که قبلاً اشاره شد، معتقدان افراطی اصالت اجتماع ، کلیه شوؤن فردی انسان را تابع جامعه و مقتضیات آن می دانند و به هیچ گونه ویپگی ذاتی که در خارج از ظرف اجتماع ، در انسان شکل گرفته باشد اعتقادی ندارند.
«مارکس» و «دورکهیم» را بایدئ دو تن از افراد شاخص این نحله ی فکری قلمداد کرد. از نظر مارکس ، چیزی به نام ماهیت انسانی ثابت وجود ندارد و افعال و آرا و نظریات و خلقیات و ... همگی نتایج و مظاهر اوضاع و احوال جامعه شوؤن آن اعم از فرهنگ و هنر و مذهب ، مبتنی بر شکل تولید و روابط اقتصادی حاکم بر جامعه است، بنابراین ، یگانه عامل اساسی سازنده ی هویت انسانی هر فرد را باید در روابط اقتصادی جامعه او دانست ؛ و به دلیل اینکه روابط اقتصادی دربستر زمان متحول می شوند ، می توان گفت هویت انسانی ، امری سیال و غیر ثابت است و امری واقعی و ثابت و مشترک به نام طبیعت انسانی به طور مستقل و خارج از ظرف اجتماع نداریم و آن انسانیتس ی که در ظرف اجتماع شکل می گیرد ، امری نسبی است و بر حسب جوامع مختلف متفاوت است.
انسان از نظر دورکهیم انسان نیست ، مگر آن که متمدن باشد و تمدن تنها در ظرف اجتماع به دست می آید و در خارج از ظرف اجتماع ، حیوانی بیش نیست.[4]
2-4- اگزایستانسیالیزم
توجه این مکتب به روان و درون انسان یا در اصطلاح به « وجود » اوست. به نظر این مکتب ، هیچ انسانی بدون کوشش نمی تواند انسان باشد ، یعنی انسان حقیقی به شکل طبیعی وجود ندارد ، بلکه هر فرد انسانی ، خود انسانیت خویش را می سازد.
« ژان پل سارتر» منکر چیزی به نام طبیعت انسان است و مانند سایر اگزیتانسیالیستها از بیان گزاره های کلی درباره ی انسان ابا دارد . از نظر وی ، وجود انسانها مقدم بر ماهیت آنهاست . او می گوید ما انسانها برای هیچ هدفی خلق نشده ایم ، بلکه فقط می دانیم که وجود داریم ، پس باید تصمیم بگیریم که از خود چیزی بسازیم و در این ساختن خویش و شکل دادن به ماهیت انسانی خود ، خود کاملاً آزاد و مختاریم .[5] لاندمان در این زمینه می نویسد :
«من» برای مکتب اگزیستانسیالیزم ، به هیچ وجه یک واقعیت عمومی نیست . در هر انسان تعداد فراوانی من وجود دارد. در انسان همواره«من»های متعددی با خواهشها و تمناهای مختص به خود متولد می شوند و. با تولد «من» دیگر می میرند و من راستین را در این تولد و مرگ پی در پی و مداوم «من های » عوضی ، فرصتی برای ظهور نیست . وظیفه انسان است که به وجود یک من راستین و یک خود بودن در خویشتن آگاه گردد و ظهور من های دروغین را متوقف سازد.[6]
شهید مطهری نیز در باب تلقی اگزیستالیستها از خود و من می گوید :
خود حقیقی انسان این است که هیچ خود نداشته باشد . هر خودی که شما برای انسان فرض کنید ؛برای او طبیعت و ماهیت و سرشت فرض کرده اید . اصلاً انسان یعنی آن موجود بی سرشت و بی ماهیت.[7]
دلیل مخالفت این مکتب با طبیعت انسانی و وجود هر نوع سرشتی در انسان ? تاکید فراوان آنها بر آزادی و اختیار اوست . به قول سارتر « ما محکوم به آزاد بودنیم وی هر یک از جنبه های حیات روانی ما رادی و اختیاری است و ما در برابر آنها مسئولیت داریم . اگر من غمگین هستم ، به دلیل این است که من انتخاب کرده ام که خودم را غمگین نمایم. سارتر در کتاب طرحی درباره ی تئوری هیجانات می گوید : ما مسئول هیجانات خود هستیم ، زیرا آنها شیوه هایه هستند که ما انتخاب می کنیم تا بر اساس آنها نسبت به دنیای اطراف خود عکس العمل نشان دهیم.[8]
3-4- تاریخی بودن انسان[9]
برخی از اندیشمندان بر این باورند که انسان دارای ذات و جوهر ثابتی نیست ، بلکه او در طول تاریخ متحول و متغیر می شود و آدمی دارای سرشت و طبیعت نا متعین است. واقعیت انسان ، در حکم تصویرهای پایان ناپذیری است که بر دیواره های زمان یکی پس از دیگری ظاهر می شوند . هیچ تصویر معینی نمی تواند نمایانگر ذات انسان باشد. محتوا و کیفیت هر تصویر را تصمیمات تاریخی او دارد. به قول «نیچه» فیلسوف آلمانی :«انسان حیوانی است که هنوز شناسایی نشده است ».
انسان اکنون اگرچه مالک تمدن و فرهنگ و هنری است که میراث او را تشکیل می دهند ، ام ای نمالکیت و دارایی او را برده و تابع خود نمی کند ، بلکه انسان آزاد است و می تواند به خود اگاهی بیشتری دست یابد و ذات و جوهر خود را تغییر دهد . انسان قدرت و خلاقیت تغییر ذات و ماهیت خود را دارد، زیرا هیچ ذات و طبیعت ثابت وتعیین شده ای برای انسان وجود ندارد . انسان گریزی از تاریخی بودن ندارد و تمامیت و کلیت انسان ،همانا تاریخ اوست. بنابراین ، با نگرش به انسان درمقطعی خاص از تاریخ نمی توان درباره ی ذات انسان (تمامیت و کلیت او )داوری کرد و چیستس او را بیان کرد.
هریک از این سه دیدگاه ، مبنی بر انکار وجود طبیعت مشترک بر مبانیو پیش فرض های مختص به خود مبتنی هستند ، که در جای خود باید آن مبان مورد نقد و بررسی قرار گیرد و در این مختصر، تنها می توان به برخی نقاط ضعف این دیدگاهها اشاره ای گذرا داشت . پیش از هر چیز به نظر می رسد که منکران سرشت مشترک ، تلقی خاصی از طبیعت و سرشت را مورد انکار قرار داده اند. آنها اعتقاد به وجود طبیعت مشترک انسانی را مرادف با «ذات گرایی » دانسته اند ؛ حال آنکه می توان به وجود سرشت مشترک انسانی اعتقاد داشت ، بی آنکه این اعتقاد به ذات گرایی منجر شود.
ذات گرایی ، بر آن است که هر شی دارای ذات و ماهیتی خاص است. این ماهیت ، مسیر رشد و اهداف از پیش تعیین شده ی ویژه ای را داراست و سرنوشت ثابت و مشخصی را دنبال می کند.
نقطه ی مشترک هر سه دیدگاه یاد شده ، آن است که انسان دارای جهت و مسیر ثابت و تغییر ناپذیر در جریان رشد و شکوفایی نیست ، اگرچه در چگونگی شکل گرفتن مسیرهای مختلف در انسان با یکدیگر اختلاف نظر دارند و برخی آن را معلول گوناگونی جوامع و برخی دیگر تابع انتخاب و اراده ی آزاد انسانها می دانند.
در مراحل خاصی از حیات انسانی ، براثر این استعدادها ادراکات نظری خاصی در انسان شکوفا می شود و او را بد استنباط و استنتاج عقلی قادر می سازد. برخی از این استعدادها ، به جنبه عملی و اخلاقی انسانها مربوط می شود؛ بنابراین ، در انسانها کم کم به طور طبیعی وجدان اخلاقی بیدار می شود و خوب و بد افعال را فهم می کند . گرایشهای خاصی نیز در همه آدمیان علی رغم شدت و ضعف آنها موجود است ، که اینها همه از وجود مشترکاتی ذاتی و سرشتی در انسانها حکایت می کنند.
پیروان اصالت اجتماع ، بر نقش بنیادین جامعه در ساختن هویت انسانی هر فرد تأکید کرده اند . پذیرش اصل وجود چنین و شأنی برای جامعه- صرف نظر از افراطی که در این زمینه شده است – با پذیرش وجود ذات و طبیعت انسانی به معنایی که شرح دادیم هیچ منافاتی نخواهد داشت ؛[10]همچنان که اعتقاد به توانایی اراده و حق انتخاب انسان در تغییر اعمال و رفتار انسانی و جهت دهی به مسیر زندگی فردی ، با اعتقاد به وجود طبیعت مشترک به معنای مورد نظر قابل جمع است.
در مقام بررسی و ارزیابی اگزیستانسیالیزم، معمولاً بر افراط آنان درباره ی شأن و منزلت انتخاب و اراده ی آزاد خرده گرفته می شود . آنها به طور اغراق آمیزی معتقدند که اگر انسان بخواهد که خود شخصیت و هویتش را بسازد و خود را تا حدی شیء بودن تنزل ندهد ، هیچ چیز نم تواند مانع او باشد. در کنار اراده و اختیار آدمی ، هیچ عامل دیگری را نمی توان سازنده ی هویت و شخصیت انسان دانست؛ بنابراین ،مسائل وارثتی و ژنتیکی ، جبر و فشارهای اجتماعی ، عوامل جغرافیایی و محیطی ، عنصر تعلیم و تربیت ،ناخودآگاه و مسائل روانی انسان ، هیچ کدام تأثیر اساسی در هویت انسان ندارند و اراده ی انسان می تواند بر همه ی این عوامل فائق آید. البته در صورتی که آدمی خود نخواهد سازنده ی شخصیت خویش باشد و به مرتبه ی شیء بودن تنزل پیدا کند ، عواملی که برشمردیم سازنده ی هویت او خواهند بود.
درباب نگاه تاریخی به انسان ، شایان ذکر است که اعتقاد به سرشت مشترک ، اندیشه ای است که با تحولات فرهنگی و اجتماعی بشر در طول تاریخ سازگار است . این واقعیت که هنر، ادبیات و روابط اجتماعی ،روابز اقتصادی و به طورکلی فرهنگ فرهنگ و تمدن بشری در حال تحول است ، اگرچه ذات گرایی را نفی می کند . اما هرگز سیال بودن حقیقت انسان و عدم وجود امور ذاتی و طبیعی را ثابت نمی کند. بنابراین، از نظر منطقی تنها نتیجه ای که از واقعیت تاریخی می توان گرفت ، آن است که انسانها در طول تاریخ از حیات درونی متحد و یکسانی برخوردار نبوده اند ؛ اما از این مقدمات نمی توان از حیات درونی متحد و یکسانی برخوردار نبوده اند ؛ اما از این مقدمات نمی توان نتیجه گرفت که انسانها دارای هیچ جهت مشترک ذاتی نیستند.