1- مسیحیت = حدود 32 درصد = تقریبأ در بیش از 13 گرایش تقسیم می شوند .
2= مسلملنان = 21 درصد = با دو گرایش شیعه واهل سنت
3= مردمان بی دین = حدود 15 درصد = الف : منکرین خدا ب : سکولار ها ج : کسانی که دین خود را پنهان می کنند .
4= هندوییسم = حدود 14 درصد
5= بوداییسم = حدود 6 درصد
6= سنت های چینی = حدود کمتر از 6 در صد
7= سنت های افریقایی = حدودکمتر از 6 درصد
8= سیک ها = حدود 46/ 0 درصد
9- یهود = حدود 22/ 0 صدم درصد = این جمعیت کم ولی پر طمع وحریص وبی ابمان بیش از 80 در صد ثروت دنیا را در اختیار دارد وبه این هم قانع نیست و می خواهد بقیه جهان را هم بگیرد .اما دیگر کور خوانده است وگذشت آن زمانی که به بهانه هولو کاست خون بیگناهان را در کشور های اسلامی در شیشه می کرد وبعنوان شراب می خورد با بیداری اسلامی در جهان باید به جای خون مسلمانان ... بخورد .
سردار شهید حاج منصور امینى
بیمهى امام زمان (عج)
هنگامى که براى آخرین بار، عازم جبهه بود، هر دو نفر ما مىدانستیم که دیگر یکدیگر را نخواهیم دید. من نمىتوانستم از او جدا شوم و هر دو به شدت گریه مىکردیم. در آن لحظات گفتم: «شما را بیمهى آقا امام زمان علیهالسلام کردهام». او گفت: «اگر آقا امام حسین علیهالسلام بخواهد، آقا امام زمان (عج) مهر تأیید مىزند».
صبح وقتى که برادر «جزمانى» به دنبال او آمد تا به جبهه بروند، دخترم که دو سال داشت از خواب بیدار شد و او را بغل کرد و پاهاى او را گرفت و گفت: «بابا نرو، شهید مىشوىها». (مجلهى خانواده، ش 147، 15 / 6 / 77، ص 16.).
راوى: همسر شهید
سردار شهید مهدى خندان (فرمانده تیپ یکم لشکر 27 محمد رسول الله صلى الله علیه و آله و سلم.).
رفتن با روى خندان
وقتى براى آخرین بار به سوى جبههى جنگ مىرفت، پدرش در خانه نبود؛ بنابراین، سه بار به سراغش رفت تا بتواند با او خداحافظى کند. مثل کسى که وعدهى آخر را داشته باشد، با روى باز و بسیار خندان رفت. این بار با دفعات قبل فرق داشت و حالات و رفتار او طور دیگرى شده بود (مجلهى خانواده، ش 185، ص 14.).
راوى: مادر شهید
شهید حسن هاشمى
معاملهاى سودمند با خالق بیچون
هنگامى که روح، بزرگ مىشود و نفس، تکامل پیدا مىکند، انسان، داراى دیدهى دل و بصیرت مىشود و چیزهایى که قبلا به واسطهى حجاب، نمىدید اکنون به مقدارى که نفس ساخته شده، مىبیند و موقعى که خداوند از بنده راضى مىشود و مىخواهد با او معامله کند، بنده را متوجه این داد و ستد مىنمایاند که بندهى من! آیا حاضرى با من معامله کنى در ازاى جانت؟ من بهترین خونبها را مىدهم که همانا بهشت جاوید است.
گویى خداوند به معامله با شهید حسن هاشمى راضى شده بود. حسن هم با مولا و خالق خود به این رضایت تن داده بود. چون آخرین بارى که براى مرخصى از منطقه به شهرستان خود خوانسار آمده بود، با دفعات قبل به کلى متفاوت و حال و هواى دیگرى داشت. چند بار خبر از شهادت خودش داده بود. چه کسى مىدانست که او واقعا درست مىگوید و از شهادت خود مطلع است. فکر مىکردند شوخى مىکند. به عنوان نمونه هر وقت که از منطقه براى مرخصى مىآمد ابتدا به شهرستان خود جهت دیدن پدر و مادرش مىرفت، سپس براى برگشتن و دیدن برادر بزرگش به تهران مىرفت و از آن جا عازم منطقه مىشد؛ اما این بار بعد از این که به دیدن برادر خود آمد، از وى خواست یک دست بادگیر برایش بخرد، پس از خریدن به برادرش مىگوید: «مىخواهم بروم و از آن جا مجددا به منطقه بازگردم». و در جواب سؤال برادر که از علت آن مىپرسد، مىگوید: «آخر مىخواهم بار دیگر پدر و مادرم را ببینم».
وقتى که به خوانسار مىرود، به دوستان خود مىگوید: «یک دست بادگیر خوب خریدهام؛ ولى مهلت آن را پیدا نمىکنم که آن را بپوشم و شهید مىشوم».
اهالى محل را مىبیند که مشغول ساختن حمام مىباشند، مىگوید: «آن بالا بنویسید یادگار شهید حسن هاشمى». اهالى مىگویند: «حسن! این چه حرفى است که مىزنى و...». اما وقتى که خبر شهادت او را مىشنوند، وصیت او را به جاى مىآورند.
راوى: محسن هاشمى
بیمهى حضرت ابوالفضل علیهالسلام
عجیبتر این که پدر شهید، علاقهى خاصى به آقا حضرت ابوالفضل علیهالسلام دارد و هر مشکل و یا خواستهاى که داشته باشد به باب الحوائج آقا ابوالفضل علیهالسلام متوسل مىشود. موقعى که شهید هاشمى به منطقه مىرفت، پدر، او را به حضرت ابوالفضل علیهالسلام مىسپرد. پس از شهادت که جنازهاش را دیده بودند نقل مىکنند یکى از چشمانش بر اثر اصابت ترکش، مانند این که تیر مستقیمى خورده باشد کاملا از بین رفته و به واسطهى ترکش دیگر، سرش از پشت متلاشى شده بود. مچ یکى از دستانش قطع و فقط به لایهى نازکى بند بود و تمام استخوانهایش بر اثر موج شدید انفجار خرد شده بود. موقعى که این خبر به گوش پدر مىرسد، تازه درمىیابد که خواستهى او برآورده شده و قمر بنى هاشم حضرت ابوالفضل علیهالسلام او را بیمه کرده است که در این دنیا به مقام والاى شهادت نایل گشته است.
مدرسه و دانشگاه اصلىترین سنگر
در ایام سوگوارى محرم در هیأت عزادارى حضرت على اکبر علیهالسلام زنجیر مىزد. قبل از رفتن به سربازى چند ماهى از طریق جهاد براى بازسازى شهرستان اهواز در سال 63 رفته بود. با این که برادر دیگرش سرباز هوانیروز بود، او هم به سربازى رفت و از همان اول، آموزش خود را در سنندج گذراند. سپس بقیهى خدمت را در مریوان و پنجوین ادامه داد تا این که در ساعت 30 / 23 دقیقه پس از عملیات نصر شش - با دیگر همرزمانش در ارتفاعات پنجوین در داخل کانال در خط مقدم مشغول انجام وظیفه بودند - بر اثر فرود آمدن گلولهى تانک در کانال، در میان او و یکى از همسنگرانش، هر دو به درجهى رفیع شهادت نایل مىآیند.
او در یکى از نامههایش به برادر دیگرش - که سرباز بود - مىنویسد: «من شهید مىشوم». در آن نامه سفارش زیادى به درس خواندن اعضاى خانواده مىکند و به آنها مىگوید: «سنگر اصلى شما مدرسه و دانشگاه است» (روزنامهى جمهورى اسلامى، 1 / 9 / 1367، ص 8.).
شهید تیمور حسنزاده
شهید امر به معروف و نهى از منکر
اصلا مشخص بود که خبرهایى است؛ چون روز قبل از حادثه براى بچهها لباس خریده بود. من به ایشان گفتم: «بچهها که لباس داشتند، شما براى چه دوباره برایشان لباس خریدى؟». گفت: «حالا که ضرر ندارد، ان شاء الله بعدا مىپوشند».
روز حادثه هم طبق معمول روزهاى دیگر، ساعت هفت غروب از کارخانه به منزل آمد، چون ماشینش خراب بود، رفت سر ماشین و بعد از دو ساعت برگشت. به او گفتم: «چرا دو ساعت توى آفتاب بیرون بودى؟ مىگذاشتى بعدا درست مىکردى». ولى ایشان گفت: «مىخواستم امروز کار ماشین درست شود و یک سرى بروم بهشت زهرا، شاید فردا وقت نکنم». واقعا هم همین طور بود؛ چون همان شب، حادثه پیش آمد.
شب هم بعد از نماز مغرب و عشاء به خانه برگشت. شام که خوردیم نشست پاى تلویزیون. چند دقیقهاى که گذشت، ناگهان صداى کمک کمک از کوچه بلند شد. ایشان سریع با پاى برهنه از منزل خارج شد و من هم پشت سرش چادرم را سر کردم و رفتم بیرون. وقتى پا به کوچه گذاشتم با چهرهى غرق در خون تیمور مواجه شدم؛ او شهید امر به معروف و نهى از منکر شده بود (نشریهى یالثارات، ش 85، 15 / 4 / 79، ص آخر.).
راوى: همسر شهید
شهید مهدى منصوب ابرده
پرهیز از سفرهى رنگارنگ
دفعهى آخرى که به منزل آمده بود، همیشه ساکت و آرام و در خودش غرق بود. او از سفرهى رنگارنگ بیزار بود و اگر من چند نوع غذا درست مىکردم، جلوگیرى مىکرد. (مجلهى خانواده، ش 71، 1 / 3 / 74، ص 19.).
راوى: مادر شهید